دانلود رمان عاشق شدم

هنه بزار بعد از مراسم امشب!!
-چشم.
-پس بیرون منتظرم.
همراه هلیا سوار آسانسور شدم.
-به امیر حافظ گفتی همراه من میآی؟
-دلیلی نداشت اجازه بگیرم.
-منظورم این نبود.
-گفتم بهش. "پس مرض داری جبهه میگیری"!
دیگه حرفی نزدم. داخل طالفروشی شدیم. حلقهای که پریناز انتخاب کرده بود انگشتر طال سفید
ظریف بود رینگش اوریب از باالی حلقه باز شده بود و یه تک نگین ریز داخل شیار بود. خوشم
اومد .ساده و شیک.
از سینی انگشترها در آوردم.
-سایزش خوبه؟
خندم گرفته بود از کارهای پرینازآره درستش کرد. اندازه بود.
فروشنده سینی حلقه های مردونه رو هم آورد.
هلیا گفت: آقا ببخشید سینی دومی پشت ویترین رو بیارید سینی پالتین ها.
حلقه ای از داخل سینی درآورد و گفت: اینو بردار.
نگاهش کردم. قشنگ بود. -حاال چرا این ؟
لبش رو گاز گرفت و گفت: آخه پریناز حلقه شما رو هم انتخاب کرده بود.
به زور جلوی خندم رو گرفتم .دلم براش پر کشید. حلقه ها روخریدیم هلیا رو رسوندم خونه
پرینازینا. خودم هم رفتم خونه تا آماده بشم. مرجان از صبح ده دفه زنگ زده بود و غرغر میکرد
که چرا رفتم شر حلقه ها رو نشون مرجان دادم خوشش اومد. با وسواس در مورد همه چیز نظر می داد. حتی مدل موها و رنگ جورابام. برام جالب بود! تازه داشتم حس میکردم مادرمه... بهم گفت اگه برای ازدواج باتارا بهم سخت گرفته بود چون تارا رو می شناخت و میدونست که خوشبختم میکنه .گفت اگه میدونستم به کسی دیگه ای عالقه داری هرگز تو تنگنا و فشار قرار نمیدادمت.

برای دانلود رمان اینجا کلیک کنید

همگی خونه ی عمو وحید جمع بودند.
دایی نادر گفت :رسمه که مهریه و شیربها رو مشخص میکنند. االن چه جوریه ؟قبال توافق صورت
گرفته یا نه؟
بابا گفت :هرچه آقای شیرازی بگن همونه.
عمو وحید گفت: مهریه رو کی داده کی گرفته .اصل خوشبختیشونه.
دلو زدم به دریا گفتم :اگه اجازه بدید و گستاخی نباشه، می خوام میزان مهریه رو خودم تعیین کنم.
دایی نادر گفت: اتفاقاً اینطوری بهتره به هر حال گردن تویه دیگه. این پدر صلواتی ام که من
میشناسم عندالمطالبه همه روازت میگیره. همگی خندیدند و حواسشون رو دادند به من.به امیرحافظ نگاه کردم اخم هاش تو هم شد. میدونستم
حرفش جدی نبوده و االن هم میدونه می خوام چیکار کنم. به دایی نادر گفتم :به تاریخ تولد پریناز
سکه تمام با سند خونه ام. فهمیدم همه کوپ کردند. حتی مرجان و بابا. بابا زودتر از همه به خودش اومد و گفت: مبارکه. همگی دست زدند .مرجان در جعبه حلقه ها رو باز کرد و گفت :اگه اجازه بدید عروس و داماد کنار هم بشینند. پریناز که نمیتونست بلند شه با صدای دست زدن بلند شدم و جای مهسا کنار پریناز نشستم. وقتی حلقه رو دستش کردم واقعاً دلم میخواست فریاد بزنم بگم خدا یا شکرت... برق شادی تو نگاه پریناز دلم رو راضی می کرد، همین برام کافی بود. نمیتونستم مثل بقیه دامادها
عروسم رو بب*وسم و توی گوشش زمزمه دوست داشتن و عالقه ام رو کنم. شاید هم خودم به خودم داشتم سخت میگرفتم. بیشتر از خاله و عمو وحید از امیر حافظ شرم داشتم. فقط تونستم
لبخندی بهش بزنم. لبخند پریناز عمیق تر از من بود. حلقه ام رو به دست گرفت . دستم رو به دست
هاش سپردم. حلقه رو به انگشتم انداخت و صدای دست زدن و جیغ و داد بچه ها بلند شد.
یک هفته از نامزدیمون گذشته بود ولی امیر حافظ حتی یک بار هم بهم تعارف نکرد که برم
خونشون. خاله هم زنگ نمیزد .خودم هم که اصالً روم نمیشد برم .دلم براش یه ذره شده بود.

منبع : دانلود رمان عاشق شدم